صد و هفده

چو خاک

-اگر چه ندارد وجود من قدری-

برای کوری دشمن

نگاه دار مرا

صد و شانزده

فرصتم کی شد؟

که گیرم دامن وصلی به کف

از گریبان دست اگر برداشتم

بر سر زدم

صد و پانزده

گر دوست بنده را بِـکُـشد یا بپرورد

تسلیم از آنِ بنده و فرمان از آنِ دوست

صد و چارده

زِ چشمِ خویش گرفتم

قیاسِ کارِ جهان

که نقشِ مَــردمِ حق بین

همیشه بر آب است

صد و سیزده

گفتمش:گنج لطافت،رخ مه پیکر توست

گفت:خاموش..!

که بر گنج

سیه مارانند

صد و دوازده

صاحب آوازه در اقلیم گمنامی

منم

نام خود را از زبان هیچ کس

نشنیده ام

صد و یازده

اهل دنیا را-ز غفلت-

زنده می پنداشـــتم

خُــفته

دائم مُـردگان را زنده می بیند

به خواب

صد و ده

گویـــا تو برون می روی از سینه

وگرنه

جان دادن کَـــس

این همه دشوار نباشد

صد و نُه

مرا معانی کوتاه دل پسند نباشد

چو کَــر نمی شنوم

تا سخن بــلــنــد نباشد

صد و هشت

ایّام فِــراق چون به سر آمده است

من نیز به سوی تو به سر می آیم


صد و هفت

رازی نهفته در پس حرفی نگفته است

مگذار درد دل کنم و دردسر شود

صد و شیش

زندگانی

سخت دشوار است با اسباب هوش

بی شعوری گر نباشد

کار مشکل می شود

صد و پنج

از آن به خاک نشستم

که آن کمان ابرو

مرا چو تیر سوی خود کشید و دور انداخت

صد و چار

گفتم:
زِ کار بُـــرد مرا خنده کردنت
خندید و گفت:
من به تو کاری نداشتم..!!

صد و سه

بر تواضع های دشمن،تکیه کردن ابلهی ست

پای بوس سیل
از پا افکنَـد
دیوار را

صد و دو

به پیغامی مرا دریاب اگر مکتوب ننویسی

که بلبل در قفس

از بوی گل

خشنود می گردد

صد و یک

شب وصل است و می نالم

که شاید چرخ پندارد که باز امشب
شب هجر است و
دیر آرد به پایانش

صد

گشایش نیست در پیشانی تخم امید من

گره در کار آب افتد

اگر در آسیا افتم

نود و نُه

از خسان

همّتِ کسان مَـطَـلب

که رخ و پیل

کارِ شـه نکند

نود و هشت

از گشتِ روزگار

سلامت مجوی

از آنک هرگز سراب پُــر نکند قَـربه* ی سقا

 

 

*قربه=مشک آب

نود و هفت

سوال کردی و گفتی:

بگو..!

که برده دلت را؟

دلم بده که بگویم جواب مسئله ی تو..!!

نود و شیش

گهی به وصل دهی وعده

گه به قتل،مرا

خوشا دمی که برآید

ازین دو کار

یکی

نود و پنج

صاحب دلی به مدرسه آمد ز خانقاه

بشکست عهد صحبت اهل طریق را

گفتم:میان عالِـم و عابد چه فرق بود

تا اختیار کردی از آن،این فریق را؟

گفت:آن گلیم خویش به در می برد ز موج

وین جهد می کند که رهاند غریق را

نود و چار

گفتم لب تو را که:

دل من تو برده ای..!
گفتا:
کدام دل؟
چه نشان؟
کِــی؟
کجا؟
که بُـرد؟
 
 

نود و سه

هر که آمد

نظری کرد و

خریدار نشد

گویی آیینه ای آویخته در بازارم