چو فضلهایست که زاییده از غذای لطیف
هر آنکسی که مباهات میکند به نسَب
از آن به وعدهی وصلم امیدوار کند
که هرچه هجر نکردهست، انتظار کند
در جهان مردود لذّتهاست، مردود سخنگشت این معنی عیان از کاغذ حلوا مرا
همیشه بود جهان در شکستِ من
سالک!به روزِ خوش ننشستم درین خرابشده
منّت ز دستگیر کشیدن، کُشنده است
ضعف آنچُنان خوش است که نتوان عصا گرفت
ز بس زهد و ریا در معرضِ بَیع و شَریٰ آریبه روزِ جمعه، مسجد، جمعهبازاری است پنداری!
بس که حرفِ حق، کسی، در دهر نتوانَد شنید گیرد اوّل در اذان گفتن، مؤذّن گوش را
از نخستین دم زاییده شدن
با من بودگریهام نیز به اندازهی من سنّ دارد
مانند جام می که به گردش فتد به بزمصدجا دلم ز دست تو نامهربان پر است
سخت دل بستگئی داشت به بالم، صیّاد
تا نشد بالِش او پُر ز پَرم
خواب نکرد
پایش ز حنابندی شب چون پرِ زاغ است
تاریکشدن لازمهی پای چراغ است
در چشم پاکبین نبوَد رسم امتیاز در آفتاب
سایهی شاه و گدا یکیست
از بستگی کار درین روزگار تنگ
چیزی که رو گشاده بوَد
دست سائل است!
دل تنگ و
دست تنگ و
جهان تنگ و
کار تنگ
از چارسو گرفته مرا روزگارْ تنگ
مرگ در پیش است!
چند از عمر میگیری خبر؟
راه را میبینی از فرسنگ میپرسی نشان؟
میبــرَد آخر تو را خواب عدم
غافل مشو
آمد و رفت نفَسها جنبش گهواره است!
گر دل
این -مخزن کینه- ست که مردم دارند
هر که یک دل شکند
کعبهای آباد کند.
نیست جز افسوسخوردن حاصلِ کشتِ جهانآسیاگردانیِ ما
دست بر هم سودن است
حدیثِ شوقِ خود دائم
از آن با باد میگویم
که بر گوشش کسی
گر میرساند
بــــــاد خواهد بود
گفتی که: شاهکار شما در زمانه چیست؟
بالله..! که زنده بودنِ ما شاهکار ماست.
شاید آن رویِ فلک بهتر از این رو باشدپشت این آینه بر جانب ما افتادهست!
زاهدان عصر ما،معیار حقّ و باطلند
هر چه را مُـــنکر شوند این قوم
باور می کنم..!
چندین غمِ مال و حسرت دنیا چیست؟
هرگز دیدی کسی که جاوید بزیست؟
این یک نفسی که در تنت عاریتی ست
با
عاریتی
باید زیست..!!
یک دانه ی اشک است روان
بر رخ زرّین
سیم و زر ما
شُـــکر که اندوختنی نیست
+ برای این روزای پر از نگرانی و بیماری
به من که سوختم از داغ مهربانی خویش
فِـــراق و وصل تو نامهربان
چه خواهد کرد؟