چو خاک
-اگر چه ندارد وجود من قدری-
برای کوری دشمن
نگاه دار مرا
فرصتم کی شد؟
که گیرم دامن وصلی به کف
از گریبان دست اگر برداشتم
بر سر زدم
گر دوست بنده را بِـکُـشد یا بپرورد
تسلیم از آنِ بنده و فرمان از آنِ دوست
زِ چشمِ خویش گرفتم
قیاسِ کارِ جهان
که نقشِ مَــردمِ حق بین
همیشه بر آب است
گفتمش:گنج لطافت،رخ مه پیکر توست
گفت:خاموش..!
که بر گنج
سیه مارانند
صاحب آوازه در اقلیم گمنامی
منم
نام خود را از زبان هیچ کس
نشنیده ام
اهل دنیا را-ز غفلت-
زنده می پنداشـــتم
خُــفته
دائم مُـردگان را زنده می بیند
به خواب
گویـــا تو برون می روی از سینه
وگرنه
جان دادن کَـــس
این همه دشوار نباشد
مرا معانی کوتاه دل پسند نباشد
چو کَــر نمی شنوم
تا سخن بــلــنــد نباشد
ایّام فِــراق چون به سر آمده است
من نیز به سوی تو به سر می آیم
رازی نهفته در پس حرفی نگفته است
مگذار درد دل کنم و دردسر شود
زندگانی
سخت دشوار است با اسباب هوش
بی شعوری گر نباشد
کار مشکل می شود
از آن به خاک نشستم
که آن کمان ابرو
مرا چو تیر سوی خود کشید و دور انداخت
بر تواضع های دشمن،تکیه کردن ابلهی ست
به پیغامی مرا دریاب اگر مکتوب ننویسی
که بلبل در قفس
از بوی گل
خشنود می گردد
شب وصل است و می نالم
گشایش نیست در پیشانی تخم امید من
گره در کار آب افتد
اگر در آسیا افتم
از خسان همّتِ کسان مَـطَـلب
که رخ و پیل کارِ شَـه نکند
از گشتِ روزگار سلامت مجوی
از آنک هرگز سراب پُــر نکند قَـربه*ی سقا
*قربه= مَشک آب
سوال کردی و گفتی: بگو
که برده دلت را؟
دلم بده که بگویم جواب مسئلهی تو!
گهی به وصل دهی وعده
گه به قتل،مرا
خوشا دمی که برآید
ازین دو کار
یکی
صاحب دلی به مدرسه آمد ز خانقاه
بشکست عهد صحبت اهل طریق را
گفتم: میان عالِـم و عابد چه فرق بود
تا اختیار کردی از آن، این فریق را؟
گفت: آن گلیم خویش به در میبرَد ز موج
وین جهد میکند که رهاند غریق را
گفتم لب تو را که: