نود و دو

تَـــرک افیونی شبیه تو

اگرچه مشکل است

روی دوش دیگران

یک روز تَــرکت می کنم

نود و یک

دیوهای درون را سه دیو از دیگران خطر بیش باشد:
آلایش های طبع
وسوسه های مردم
بندهای عادت


گر بمانیم زنده
بردوزیم جامه ای کز فراق،چاک شده
ور نمانیم..عذر ما بپذیر
ای بسا آرزو که خاک شده

در ضمن

همه بردند آرزو در خاک
خاک دیگر چه آرزو دارد؟

نود

به طفل مظلوم کربلا



از شدّت گریه..چشم اگر می سوزد

از بی آبی،حلق و جگر می سوزد

هم حلق "علی اصغر" و هم چشم "رباب"

"آتش که گرفت،خشک و تر می سوزد*"



*:از آتش کوبنان...(اینجا)

هشتاد و نُه

به نیمه ی پُـر لیوان بچسب لوط..!

که قومت هر آن چه داشته باشد

حرامزاده ندارد

هشتاد و هشت

گر مزاجِ خامِ ظالم

پخته‌کار افتد

بلاست

ورنه دارد طبع‌ِ گل،چندان که باشد خار سبز 

هشتاد و هفت

تنگ چشمی بین

که بر خوانِ مُحیطِ بیکران

هر دو دست خود ز خِـسّت بر گلو دارد

 

 

 

 

صدف..!

هشتاد و شیش

بَـدی مکن

که درین کشتزارِ زود زوال

به داسِ دهر

همان بِـدرَوی که می کاری..!

هشتاد و پنج

آخر

همه کدورت گلچین و باغبان گردد بَـدَل به صلح

چو فصل خزان رسد

هشتاد و چار

گفتی که:جام می بِــشِــکن..!

:چون توان شکست؟

-جامی که پشت لشکر غم،زان شکسته ایم-

هشتاد و سه

آرزوی بوسه از ساقی

نه حــدِّ چون من است

مستم و با ترس می بوسم لب پیمانه را

هشتاد و دو

اوراق کهنه کِــی به می کهنه می رسند؟

ذوقی که در پیاله بُـود،در رساله نیست

هشتاد و یک

پرستاری ندارم بر سر بالین بیماری

مگر آهم ازین پهلو به آن پهلو بگرداند

هشتاد

اندر غزلِ خویش،نهان خواهم گشتن

تا بر لبِ تو بوسه زنم

چون ش بخوانی

هفتاد و نُه

گرفته ننگِ گرفتن

چنان زبان مرا که عار دارم

اگر از کسی خبر گیرم

هفتاد و هشت

یارم به خواب ناز و

من چشمم به شادی می پرد

ترسم که این پرواز چشم

از خواب بیدارش کند

هفتاد و هفت

شرح حال همه عُــشّاق توام

کاش این قوم

به کبوتر

عوض نامه ببندند مرا

هفتاد و شیش

استثنائن این بار متن(که خود شعری ست بی پایان)

روزی کسی در جلسه ی درس مولانا وارد آمد و خبر از دیدار شمس داد.
جلال الدّین که دیگر چیزی برایش باقی نمانده بود،قبای ارزشمند خود را به او عطا کرد
یکی از شاگردان به اعتراض برخاست و بر سادگی مولانا آشفت و گفت:خود می دانی که این اخبار دروغ است،چرا خلعت به دروغ می دهی؟
مولانا فرمود:"آن ها را به سبب دروغشان دادم،چون راست گفتی،جان دادمی."

هفتاد و پنج

حدیث بحر فراموش شد

که دور از تو ز بس گریسته ام

آب برده دریا را

هفتاد و چار

برآید از تن من ناله

گر بخارم تن

بدان مَـثابه که مطرب زند به تار انگشت

به تلخکامی ایّام شاد باش و مزن

به شهد کاسه ی هر سفله

زینهار انگشت

هفتاد و سه

زاهدان را توبه دادیم و حریفان را شراب

ما در این میخانه

با گبر و مسلمان








ساختیـــم

هفتاد و دو

رفتی و فراموش شدی از دل دنیا

چون ناله ی مرغی که ز یاد قفسی رفت


اینجا کامل بخوانید

هفتاد و یک

غفلتم

تعمیر آگـاهی است

-دیـدم بـارها-

چشم خواب آلود من

بیدار می سازد مرا 

هفتاد

دعای مردن من می کنی

چه حاجت آن؟

بقــای هجــر تو بادا

مکن دعای دگر

شصت و نُه

نالم ز جفای تو و دارم به دعا دست

کان ناله مبادا که اثر داشته باشد

 

شصت و هشت

جز تو اندر نظرم هیچ کسی می ناید

وین عجب تر که تو خود روی به کس ننمایی