شصت و هفت

سِفله چون دستش قوی گردد

زبون کُش می شود

حرص هر جا غالب آمد

لقمه از سائل گرفت

شصت و شیش

حال من

حال اسیری ست که هنگام فرار

یادش افتاد کسی منتظرش نیست




نرفت..!

شصت و پنج

رحم در عالم اگر هست

"اجل" دارد و بس

کاین همه طائر روح از قفس آزاد کند

شصت و چار

مدّ احسان می شمارند این گروه تنگ چشم

چین ابروئی اگر در کار سائل کرده اند

شصت و سه

هر عضو تنت

ساده تر از عضو دگر بود

مویی که بر اندام تو دیدیم








کمر بود

شصت و دو

مُـردم زِ رشک

چند ببینم؟

که جام می لب بر لبت گذارد و قالب تهی کند

شصت و یک

بعد از سالها،یاد این مطلب افتادم

برای من که جالب بود،شاید برای شما هم جالب باشه

شصت

بشکند چون از کسی،چیزی

بلایی رد شود

خوب شد بر توبه آمد آفت مینای ما

پنجاه و نُه

ای توبه..!

مرحمت کن و تا پای خُــم بیا

آخر تو هم

               ش

                   ک

                س

                     ت

                         ه

و ما هم شکسته ایم

پنجاه و هشت

گر "بیخود" آمدیم به کوی تو

دور نیست

فرصت نیافتیم که "خود" را خبر کنیم

پنجاه و هفت

او شاد

که جان دادنم از غم شده نزدیک

من خوش

که ز حال دلم

او را خبری هست

پنجاه و شیش

نمی دانم ز منع گریه

مقصد چیست ناصح را

دل از من

دیده از من

اشک از من

آستین از من

پنجاه و پنج

آن نخل ناخلف

-که تبر شد-

ز ما نبود

ما را زمانه گر شکند

ساز می شویم

پنجاه و چار

ما را چو روزگار

فراموش کرده ای

یارا..!

شکایت از تو کنم

یا ز روزگار؟


پنجاه و سه

با این دو روزه وصل

چه ها می کند رقیب

جام مراد بر کف نو دولتان مباد

پنجاه و دو

دی می گذشت یار و
رقیب از عقب رسید
گفتم که:
عمر می رود و مرگ در قفاست

پنجاه و یک

گفتی:

چه کسی؟

در چه خیالی؟

به کجایی؟


-بی تاب توام

-محو توام

-خانه خرابم

پنجاه

ترسم
که نامه ام نرساند صبا به یار
بد کرد جان
که همره باد صبا نرفت

چهل و نُه

تا توانی

به جهان خدمت محتاجان کن

به دمی

یا درمی

یا قدمی

یا قلمی

چهل و هشت

اهل زمانه را

هنری جز نفاق نیست

غیر از دو لب

میان دو کس

اتّفاق

ن

ی

س

ت

چهل و هفت

صبور باش..!
که اعجاز صبر
هم یعقوب به وصل یار رسانید
هم زلیخا را

چهل و شیش

جان به لب

از ضعف نتواند رسید

ما

به زور ناتوانی زنده ایم

چهل و پنج

زهد زاهد همه را رهبر و

خود گمراه است

چون چراغی که بوَد در کف نابینایی

چهل و چار

نه در برابر چشمی

نه غایب از نظری

نه یاد می کنی از من

نه می روی از یاد

چهل و سه

به جز هلاک خودش،آرزو نباشد هیچ

کسی که یافت چو پروانه

ذوق جانبازی