چهل و دو

گرچه محتاجیم

چشم اغنیا بر دستِ ماست

هر کجا دیدیم،آب از جو به دریا می رود

چهل و یک

جاهل برو..!

زِ مُرشدِ بی معرفت چه فیض؟

کوری کجا عصاکشِ کورِ دگر شود؟

چهل

التفاتش هست امشب
گه به غیر و
گه به من
ساعتی صد بار باید مُرد و باید زنده شد

سی و نُه

از خود مگو

چو همدم دریادلان شوی

خصمی به حال خویش بُود

دم در آب زدن

سی و هشت

ز روزگار

شکایت به کردگار مَبَر

که بد معامله با قاضی

آشنا

باشد

سی و هفت

به امام هشتم(ع):

برای من که فراموش گشته پروازم

تو می توانی تعلیم پر زدن باشی

*

تو می توانی جاری شوی شبیه به رود

تو می توانی در هر تنی "روان" باشی

سی و شیش

مرگ برای ضعیف

امر طبیعی ست

هر قوی اوّل ضعیف گشت و سپس









مُـرد

سی و پنج

دستگیری نتوان داشت توقّع ز غریق

اهلِ

دنیا

همه

د

ر

م

ا

ن

د

ه

تر از

یکدگرند

سی و چار

تپیدن

سوختن

در خاک و خون غلتیدن و

مُردن

بحمدلله که درد عاشقی،تدبیرها دارد

سی و سه

آسمان

آسوده است از بی قراری های ما

گریه ی طفلان،نمی سوزد دلِ گهواره را

سی و دو

تا چه خواهد کرد

با من دورِ گیتی

زین دو کار:

دست او در گردنم

یا خون من بر گردنش؟


سفارش می کنم همه را به خواندنِسعدی

سی و یک

چون دانه های سُبحه،نیاسودم از سفر

پیوسته راهِ طی شده

آمد مرا به پیش

سی

در وطنِ خود

گُهر،آبله ای بیش نیست

کی به عزیزی رسد؟

یوسفِ نفْروخته

بیست و نُه

گویایِ حالِ خیلی هاس:

"آشنایی،کهنه چون گردید

بی لذّت بوَد

کوزه ی نو

یک-دو روزی سرد سازد آب را"

بیست و هشت

زود تسلیم شو

ای خسته..!

گران جانی چیست؟

گر نیامد به عیادت

به عزا می آید

بیست و هفت

از دیدن رویت،دل آیینه فرو ریخت

هر شیشه دلی،طاقت دیدار ندارد

بیست و شیش

گفته اند:اگر سخن گفتن،نقره باشد،خموشی طلاست


:"ما را زبان شکوه،ز بیداد چرخ نیست

از ما خطی به مُهر خموشی گرفته اند"

بیست و پنج

در قبول نظر خلق،مجو آسایش
بنده هر گاه که دلخواه شد

آ
ز
ا
د

نشد

بیست و چار

نیکی، هنری نیست به امّید تلافی

احسان به کسی کن که به کار تو نیاید

بیست و سه

گاه تقدیر، بازیچه ی آدمی می شود (مثلا: مُردن برای اعتقاد، عشق یا وطن)

و گاه آدمی، بازیچه ی تقدیر (مثلا: خودخواهی، حسادت و خشم)

 

"تبــر بـه دوش، به دنبـال خویـش می گـردم

کـه بشکنـم مگـر ایـن "لات" بـی سر و پـا را"

بیست و دو

درون تو تبری رشد میکند
که خودت به ریشه های درختی که کاشتی
زده ای

بیست و یک

نعمت آسودگی بر دیده ی عاشق خطاست

خانه ای کز خود بر آرد آب،جای خواب نیست..!

بیست

"به مجنون زین چه ناخوش تر؟

که دور آسمان او را گذارد اینقدر

کز مرگ لیلی با خبر گردد"
 

نوزده

اقبال ببینید که:

آن دشمن جان ها

نیکی نکند با کَــس و

بدخواه ندارد

هجده

عشق از عاشق اثر نگذاشت

-هر جا جلوه کرد-

حلقه بر هر در که زد خورشید

صاحب خانه شد